نوشته شده توسط : reza
مصدفردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.

 
 
 
 
 
 
 
 
 
برای خواندن مطلب به ادامه مطلب بروید با تشکر...
کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب و کار سالم و اصولی در اینترنت

:: موضوعات مرتبط: داســــــــــــــــــــــــــتان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , کوتاه , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , ماجرای خواندنی , سایت داستان , داستان نویسی , ماجرای جذاب , ,
:: بازدید از این مطلب : 354
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 3 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : reza
مhttp://media.jamnews.ir/medium1/1392/03/18/IMG16523215.jpgی گویند مردی ، خروسی خرید و به خانه برد. وقتی وارد شد ، همسر جوانش ، سر و رویش را پوشاند و نهیب زد: ای مرد! غیرتت چه شده است؟ روزها که تو نیستی ، آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است ، تنها بمانم؟ خروس را بیرون ببر و از هر که خریده ای به او بازگردان!مرد ، خوشحال از این که ... 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
بذای خواندن مطلب به ادامه مطلب بروید با تشکر...
کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب و کار سالم و اصولی در اینترنت

:: موضوعات مرتبط: داســــــــــــــــــــــــــتان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , کوتاه , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , ماجرای خواندنی , سایت داستان , داستان نویسی , ماجرای جذاب , ,
:: بازدید از این مطلب : 331
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : شنبه 3 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : reza
هتخته سیاهمگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....



 

 

 

 

 

به ادامه مطلب بروید با تشکر...
کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب و کار سالم و اصولی در اینترنت

:: موضوعات مرتبط: داســــــــــــــــــــــــــتان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , کوتاه , داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , ماجرای خواندنی , سایت داستان , داستان نویسی , ماجرای جذاب , ,
:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : شنبه 3 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : reza

داستان زن و شوهر یک شبه

قطار ویژه تهران   قم برای نیمه شعبان

یک خانم خوشگل و یك آقاهه كه سوار قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند، بعد از حركت قطار متوجه شدند كه در این كوپه درجه یك كه تختخواب دار هم می باشد، با هم تنها هستند و هیچ مسافر دیگری وارد كوپه نخواهد شد. ساعت ها سفر در سكوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتنی بافتن بود. شب كه وقت خواب رسید، خانم تخت طبقه بالا و آقاهه تخت طبقه پایین را اشغال كردند. اما مدتی نگذشته بود كه خانم از طبقه بالا، دولا شد و آقاهه را صدا زد و گفت: ببخشید! میشه یه لطفی در حق من بفرمایید؟

 - خواهش میكنم!

 - من خیلی سردمه. میشه از مهماندار قطار برای من یك پتوی اضافی بگیرید؟

مرد جواب داد : من یه پیشنهاد بهتر دارم!

زن : چه پیشنهادی؟

مرد: فقط برای همین امشب، تصور كنیم كه زن و شوهر هستیم.

زن ریزخندی كرد و با شیطنت گفت: چه اشكال داره، موافقم!

- قبول؟

- قبول

مرد گفت: خب، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو، برو از مهموندار پتو بگیر. یه لیوان چائی هم برای من بیار. دیگه هم مزاحم من نشو.

کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب و کار سالم و اصولی در اینترنت

:: موضوعات مرتبط: داســــــــــــــــــــــــــتان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , زن , شوهر ,
:: بازدید از این مطلب : 283
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 مرداد 1391 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 107 صفحه بعد